بازدید امروز : 59
بازدید دیروز : 1
شده تا به حال وقتی که داری خونه تکونی میکنی ، وقتی که کلی کار کردی و دیگه خسته شدی... موقعی که همش با خودت میگی خدایا پس کی تموم میشه دیگه خسته شدم... وقتی که کلافه شدی از اون همه کار و دیگه اعصابت بهم ریخته ... وقتی که دیگه رمقی برات نمونده و فقط میخوای کارا رو تموم کنی... یهو چشات از خوشحالی گرد بشه ، تموم خستگیت در بره کلی انرژی پیدا کنی و هی اینور و انور بپری و داد و بیداد راه بندازی که پیداش کردم ... آخجون پیداش کردم...؟
شده یه چیزی رو که خیلی دوست داشتی و برات عزیز بوده گم کنی و مدتها دنبالش بگردی، هرجا رو که به فکرت میرسه بگردی ، از هرکی فکر میکنی ممکنه بدونه کجاست بپرسی ، هر چیز رو که میبینی یادش بیافتی، اما... اما پیداش نکنی و نا امید بشی از پیدا کردنش؟ مدتها بگذره و اصلا یادت بره که همچین چیزی داشتی؟ یادت بره که چقدر برات عزیز بوده؟ یادت بره که گمش کردی؟ ...و اونوقت موقع خونه تکونی ، خسته از کارها یهو زیر خروارها چیز اضافی تو خونت پیداش کنی؟
تو پست قبل که گفتم منم شروع کردم به خونه تکونی و دارم اضافه ها رو رد میکنم بره...و حالا زیر این همه اضافی دور و برم یه کسی رو پیدا کردم که سالهاست گمش کرده بودم. کسی که هر چی دارم از اونه. عزیز ترین کسم. کسی که روزمرگیها با عث شده بودند اصلاً یادم بره که گمش کردم. کسی که اولین بیت شعرم رو برای اون سرودم و تا سالها مگر برای اون ، شعری نگفتم. کسی که در کمال بی معرفتی حالا سالهاست که دیگه شعری براش نمیگم. سالهاست ته مونده محبتی که ازش تو سینهم داشتم خرج میکنم تا تو دیگران پیداش کنم غافل از اینکه اون چیزی که دارم دنبالش میگردم چیز دیگهایه. گم شدهای که اصلاً یادم رفته بود که یه روز داشتمش و گمش کردم و حالا بدون این که بدونم دارم دنبالش میگردم...
این رو به اون مینویسم، به اون که اولین بیتم رو براش سرودم...
میآیی آیا یا بسوزم خانمان خویش
آتش بیاندازم درون آشیان خویش؟
میگویی آیا دستم از دستت رها چون شد
یا بشکنم با دست خود من استخوان خویش؟
میبینی آیا بعد تو جانم به لب آمد
یا باز باید گویمت حال عیان خویش؟
میدانی آیا سکههای ناب عشقت را
بر باد دادم در قمار پر زیان خویش؟
نشنیدی آیا نالههای التماسم را
چون برهی در دست گرگی با شبان خویش؟
زخمم ندیدی! ناله نشنیدی! دلت آمد؟
من را رها کردی که باشم در امان خویش؟
میدانم این تقصیر از من بود ، آری
من گم شدم از تو، تو بودی بر ضمان خویش
اما دلم پر بود باید گریه میکردم
رو بر مگردان و بگیرم در امان خویش
آخر به جز تو با که میگفتم غمانم را؟
جز تو کسی محرم ندیدم بر غمان خویش
آن تیر آخر را که بهرم کردی آماده
بردار و بگذار و بیانداز از کمان خویش
بگذار من صید تو گردم ، تا که صیادی
دیگر نسازد صید «میثم» را گمان خویش
لینک دوستان
آوای آشنا
اشتراک